کودتای نظامی
کودتای نظامی درحال شکلگیری بود. تعداد زیادی تانک چیفتن را به پادگان لویزان منتقل کرده بودند. تانکها را هم در ده ردیف چیده بودند و خدمه داشتند آنها را تجهیز و مسلح میکردند. در اتاق تیمسار بدرهای رفت و آمد بود. ساعت به ساعت توی اتاق تیمسار جلسه بود و گاهی صداها بالا میرفت. من دنبال فرصتی بودم که به اتاق فرماندهی بروم. به بهانههای مختلف از راهرو رد میشدم و از کنار اتاق میگذشتم و گوش میایستادم. بعد شنیدهها را کنار هم میگذاشتم. در این لحظات ستوانی را دیدم که لیست نگهبانهای شب را میبرد دفتر فرماندهی. جلویش را گرفتم. لیست نگهبانی را گرفتم و خودم بردم اتاق فرماندهی. فقط چند ثانیه فرصت داشتم نامههای روی میز را نگاه کنم و تا آنجا که فرصت بود خواندم شان. لیست را به دفتر تیمسار بردم و گفتم امشب خودم تا صبح به نگهبانها سرکشی خواهم کرد. مثل اینکه واقعا برنامه کودتا قطعی بود و هدفها هم مشخص بودند: رادیو و تلویزیون، مجلس، محل اسکان امام در مدرسه علوی، فرودگاه مهرآباد، راه آهن و ساختمان مرکزی مخابرات در میدان توپخانه. باید کاری میکردم. افسر کشیک شب را پیدا کردم و خواستم به جایش بمانم. افسر هم از خدا خواسته قبول کرد و رفت. صدای تیراندازی همه شهر را برداشته بود. به خیابان اصلی رفتم. عابری را دیدم، صدایش کردم و اوضاع شهر را پرسیدم. لباس نظامیام را برانداز کرد و گفت: "شهر دست مردم است. فکر نمیکنم کاری از دست ارتش ساخته باشد." تصور کشتار مردم آزارم میداد. یک کیوسک تلفن پیدا کردم. سکه انداختم و شماره یکی از افسران مورد اعتماد را پیدا کردم و طرح کودتای فردا را به او گفتم و از او خواستم هر چه زودتر خودش را به مدرسه علوی برساند و موضوع را به دفتر امام گزارش دهد. گفتم اگر فردا حکومت نظامی اعلام شد بداند که برنامه کشتار مردم قطعی است. به پادگان برگشتم. تانکها زیر نور پروژکتورها میدرخشیدند، در ردیفهای منظم آماده برای عملیات نظامی. از پلههای ساختمان مرکزی بالا رفتم و نگاهی به محوطه انداختم. نگبهانها را شمردم و جای هر کدام را به ذهن سپردم. چراغ قوه کوچکی برداشتم. نگهبان محوطه را میپاییدم. دور که شد، از یکی از تانکها بالا رفتم و دریچه را باز کردم و پریدم توی تانک. چراغ قوه انداختم. گلولههای چیده شده در مخزن مهمات برق میزد. نور چراغ قوه را به دریچه لوله تانک انداختم. دریچه را باز کردم و آهسته و آهسته سوزن شلیک تانک را بیرون کشیدم و گذاشتم توی جیبم. سوزن هم بزرگ بود. حساب تک تک تانکها را کردم. با این همه سوزن چه کار باید میکردم؟ نور چراغ را چرخاندم. زیر صندلی جایی پیدا کردم و سوزن را در حفره زیر صندلی مخفی کردم. بالا که رفتم سوزن مسلسل تانک را هم بیرون کشیدم و زیر صندلی دیگر گذاشتم. از تانک که بیرون آمدم سایهام روی دیوار افتاد. نگهبان فهمید و ایست داد. رمز شب را گفتم و او هم پا کوبید و احترام نظامی گذاشت. تشویقش کردم که باید حسابی مراقب باشد. نگهبان که دور شد رفتم سراغ تانک بعدی. تا صبح سوزن همه 200 تانک را درآوردم. چشمانم سرخ شده بود اما در سرکشی از نگهبانها رفتم از بالای یکی از برجکها و از بالا نگاهی به تانکها انداختم. احساس خوبی داشتم. روز 21 بهمن توی پادگان لویزان تانکها را یکی یکی روشن کردندو از در پادگان پشت سر هم بیرون بردند. تانکها در خیابانهای شهر مستقر شدند و به طرف مردم نشانه رفتند. مردم هم با فرمان امام به خیابانها ریخته بودند و جلوی تانکها ایستادند.
تیراندازیها شروع شد و درگیری لحظه به لحظه بیشتر میشد اما خدمه تانک هر چه کردند نتوانستند گلولهای از تانک به سمت مردم شلیک کنند. دوست پدرم یکی از خدمه تانکهایی بود که روز 22 بهمن به طرف مردم رانده بود و تانک را به درختی زده بود که بعد بگوید تانک منحرف شد و از کار افتاد. او از کسانی بود که من برای راندن تانکها انتخاب کرده بودم و میدانستم به مردم آسیب نمیزنند. عدهای هم قسم شده بودند که به مردم شلیک نکنند و تانکها را به در و دیوار بزنند و به مردم بپیوندند اما چون مردم نمیدانستند کدام افسر گارد شاهنشاهی شاه دوست است کدام انقلابی، تا دیدند تانک به درخت خورد کوکتل مولوتوف انداختند توی تانک، تا خدمه بپرند بیرون دست و پایشان سوخته بود. بعدا دوست پدرم دست سوختهاش را نشانم داد. به او گفتم: «آنهایی که انقلابی و هم قسم بودند و توی تانک سهوا به دست مردم کشته شدند، مظلومترین شهدای انقلاب هستند. هیچ کس ندانست چه خدمتی به انقلاب کردند و چطور نقشه کودتای ارتش را نقش بر آب کردند.»
منبع- مژههای سوخته (خاطرات شهید کلاهدوز) حامد کلاهدوز
.
انتهای پیام /*