سرکوب و توهم بقا
خاطراتی از مشاهدات عینی در روز 19 دی 1356
محمّدرضا غفوریان
در تاریخ حکومتها میتوان دید که حکومتهایی میپنداشتند با سرکوب اعتراض مردم، بقای خود را تضمین میکنند در حالیکه میتوان موارد متعددی را نشان داد که سرکوب نه تنها نجاتدهندة حکومتها نبوده بلکه سقوط آنها را سرعت بخشیدهاست. شاید سران حکومت قاجار با سرکوب اعتراضها در ناآرامیهای انقلاب مشروطه فکر میکردند که حکومت خود را محکم و ادامه خواهندداد. اما دیدهایم که چنین نشد. پهلوی اول با سرکوب اعتراضها در ماجراهای تغییر لباس، کشف حجاب و ممانعت از برخی مراسم مذهبی، همین تصور را داشت، اما این سرکوبها پایگاه مقبولیت مردمی حکومت را از بین برده و متفقین با اشغال ایران از شمال و جنوب پهلوی اول را وادار به استعفای ناخواسته کردند. پهلوی دوم نیز با تکرار اشتباهات پدرش در سرکوب اعتراض به نخست وزیری قوام السلطنه در سی تیر، ناگزیر شد قوام را برکنار و دوباره دکتر مصدق را به نخست وزیری برساند. سرکوب دوم فروردین در قم و کشتار۱۵ خرداد سال ۴۲ هیچکدام نتوانستند بقای حکومت پهلوی دوم را تضمین کنند.
اما حکومت پهلوی دوم از تجربههای مکرر پند نگرفته و در نوزدهم دی ماه سال ۱۳۵۶ پس از تظاهرات گسترده دو روزه در قم، درگیری شدیدی میان مأموران حکومتی و مردم درگرفت. در این درگیری عدهای کشته و زخمی شدند. اگر بخواهیم واقعه نوزدهم دی را درست بشناسیم باید زمینههای آن را به اختصار مرور کنیم.
زمینههای اعتراض گسترده
نیمة اول دهة پنجاه شمسی را میتوان سالهای بنبست و یأس نظریات مبارزاتی دانست. مبارزات قانونی در قالب احزاب یا مجلس و مانند آن، پس از مرداد سی و دو، قفل و ناممکن شدهبود. مبارزات مسلحانه و قهرآمیز، که از دهة چهل اوج گرفتهبود، با سرکوب و ضربههای پیدرپی به سازمانهای مسلح و بهویژه اعلام تغییر عقیده در سازمان مجاهدین خلق، کارآیی خود را تا حدّ زیادی از دست دادهبود. درآن سالها مبارزان مذهبی، تأثیر و نتیجهبخشی مبارزات روحانیت را در کوتاهمدت در دسترس نمیدیدند. حکومت پهلوی دوم هم آسودهخاطر بود که مبارزان قانونی و مخالفان ملیگرا را منفعل و مأیوس کرده و مبارزات مسلحانه را در هم شکسته و مبارزان روحانی را از نقش و تأثیر در جامعه دور کرده و فعالان جناح مذهبی را با زندان، تبعید و سختگیریها، منزوی کردهاست. این همه را میتوان در یک کلمه، «سرکوب» نام نهاد. گویا سرکوب، بادهای بود که حکومت را زنگیِ مستِ تیغ در دست و مخالفان را مرعوب و مأیوس کردهبود!
اما این، تنها نمودی از ظاهر جامعه ایران بوده و در باطن، مطالبات و آرمانهای دیگری در جوشش بودهاست. بسیاری از تحلیلگران و مفسران سیاسی و اجتماعی، اذعان کردهاند که عمق و گستردگی و سرعت و توفندگی آن باطن را چنانکه باید و شاید درنیافتهبودند! حوادث سالهای 56 و 57 را باید با این مقدمه مرور کرد.
با روی کار آمدن دموکراتها در آمریکا و شعار «فضای باز سیاسی» و انعکاس آن در داخل ایران، زمینة بسیار اندکی برای انتشار و دست به دست شدن جزوهها و کتابهایی فراهم شدهبود، که سالهای طولانی در محاق سانسور و ممنوعیت بودهاند. در چنین اوضاعی، یک خبر، موج گستردهای در همه اقشار جامعه، از شهر تا روستا و از حوزه تا دانشگاه تا مسجد و بازار و مزرعه و کارگاه و کارخانه و... را دربرگرفتهبود. عصر روز یکشنبه اول آبان 56 خبر رسید که فرزند ارشد حضرت امام، مرحوم آیت الله سید مصطفی خمینی، بهگونهای مشکوک در نجف اشرف از دنیا رفتهاست. این خبر با سرعت عجیبی، با توجه به ابزارهای آن دوره، به همه جا رسید. از این به بعد، مشاهدات عینی خودم را ذکر میکنم.
عصر همان روز این خبر منتشر شد که برای نماز مغرب و عشاء، همه به مسجد اعظم خواهند رفت؛ زیرا امام جماعت آن مرحوم آیت الله آقا شیخ مرتضی حائری، پدر همسر مرحوم حاج آقا مصطفی بوده و رفتن به نماز ایشان در آن روز، تسلیت گویی عملی به ایشان شمرده میشد. جمعیت بسیار انبوه کمسابقهای به نماز آمده بودند. پس از نماز، ناگهان از بلندگوی مسجد صدای قاری قرآن طنینانداز شد که این آیه را میخواند: «و من یخرج من بیته مهاجراً إلی الله و رسوله ثمّ یدرکه الموت فقد وقع أجره علی الله». آیهای که بر مرحوم حاج آقا مصطفی تطبیق روشنی میشد. با خواندن این آیه صدای بلند ضجه و گریه جمعیت برخاست؛ صدایی که غم و بغض فروخوردة سالهای تبعید امام و فرزندش فریاد میزد. در آن شب فقط چند آیه خوانده و اعلام شده بود که صبح فردا در همان مسجد اعظم مجلس ترحیم و بزرگداشت، برگزار خواهد شد. قاری قرآن و اعلام کننده نیز در میان حلقهای از طلاب خم شده بود تا از چشم مأموران حکومتی پنهان بماند و شناخته نشود.
از صبح فردای همان روز تا سوم، هفتم و چهلم، از قم تا شهرهای بزرگ و کوچک و حتی روستاهای دور و نزدیک، مراسم بیشماری برگزار شده و در آنها تصریح به نام و دعا و ذکر عظمت و محبوبیت حضرت امام امری عادی و رایج شده بود. نامی که حتی گفتنش تا پیش از آن ایام، مجازات و حبس و بند داشت. دیگر ممکن نبود که حکومت بتواند با آن همه مجالس پرشور و جمعیت، برخورد کند. در پایان بسیاری از ایندست مراسم، شعارهای سیاسی و تظاهرات پراکنده هم دیده میشد.
آغاز اعتراض گسترده
در ادامه چنین اوضاعی در عصر روز شنبه 17 دی 56، سالگرد فرمان کشف حجاب در زمان پهلوی اوّل، خبر انفجارآمیز دیگری رسید. مقالهای با عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه» با نام مستعار احمد رشیدی مطلق در روزنامة اطلاعات چاپ شده بود. در این مقاله با تکرار مکرراتی درباره کشف حجاب و «انقلاب سفید شاه»، تهمتها و توهینهای شدیدی به حضرت امام آمده بود. چون مأموران حکومتی از سال 54 دو مدرسه بزرگ و مهم فیضیه و دارالشفاء را در پی ناآرامیهای بزرگداشت سالگرد 15 خرداد، بسته بودند، ناگزیر محل نصب اعلامیهها و اطلاعرسانی اخبار سیاسی دیوار مدرسه مرحوم آیت الله بروجردی، معروف به مدرسه خان، بود. در شب به ظاهر آرام 18 دی، خبر چاپ این مقاله با نصب آن بر دیوار مدرسه خان، عمومی شده و از صبح روز یکشنبه 18 دی، همه درسهای حوزه در اعتراض، تعطیل شد.
تظاهرات آرام و نطقهای پرشور
حدود ساعت نه صبح برای اطلاع بیشتر به سمت مدرسه خان رفته بودم که جمعیتی اندک را در میدان آستانه دیدم که برای تظاهرات و شعار دادن آماده میشدند. در آن جمع، عدهای از آشنایان و دوستان را دیدم که با اشارة دست ما را دعوت به پیوستن میکردند. همینکه خواستم به سمت آنان بروم، خودروی نیروهای گارد شهربانی با سرعت رسید و عده زیادی باتوم بهدست به شعاردهندگان حمله کردند و جمعیت به سمت خیابان چهارمردان رفته و متأسفانه انبوه نیروهای پلیس، میان ما و آن جمعیت فاصله انداختند. تظاهرکنندگان به سمت منزل مرحوم آیت الله گلپایگانی رفته و در آنجا پناه گرفتند و لحظه به لحظه بر جمعیت آنان افزوده میشد. پس از چند دقیقه، آیت الله گلپایگانی به میان آنان آمده و از مظالم حکومت و تقبیح توهین به حضرت امام سخن گفت. پس از آن، عدهای با صدای بلند، رفتن به منزل مرحوم آیت الله شریعتمداری را اعلام کردند و برای پرهیز از بهانهگیری و حملة پلیس، قرار بر آن بود که در طول مسیر، هیچ شعاری داده نشود. نزدیک ظهر بیرونی منزل و دفتر ایشان پر از جمعیت شده و آن مرحوم با کمی تأخیر به میان آنان آمده و سخنانی در محکوم کردن کار حکومت و تقبیح توهین به حوزه و مراجع و حضرت امام سخن گفته و هنگام اذان ظهر، جمعیت با این قرار که ساعت سه عصر در حسینیه مرحوم آیت الله مرعشی نجفی حاضر شوند، متفرق شدند. عصر هم طبق قرار به حسینیه آقا نجفی رفته و ایشان هم در محکومیت کارهای حکومت سخنانی گفته و با بزرگداشت نام حضرت امام، خطاب به نویسندگان چنین نوشتههایی گفتند: آیا سزاوار است که نسبت به یک مرجع تقلید بزرگ و محترم، آنهم کسی که هنوز در عزای فرزندی شایسته و عالم، داغدار است، این گونه توهین کنید؟! این جملههای احساسی عواطف جمع را برانگیخته و صدای گریههای بلند فضای حسینیه را پر کرده بود. پس از آن، جمعیت با تظاهرات آرام به سمت منزل مرحوم آیت الله آقا شیخ مرتضی حائری حرکت کردند، ولی با نزدیک شدن اذان مغرب، ایشان پیغام دادند که نماز مسجد اعظم در میان جمعیت خواهند بود. بار دیگر نماز مغرب در آن مسجد با جمعیتی بسیار انبوه و پرشور و شعارهای توفنده و صریحتر در صحن مسجد شکل گرفت. همان شب شنیده بودم که در اطراف مسجد اعظم، جمعیت، یکی دو نفر از مأموران امنیتی را شناخته و مضروب کرده بودند، ولی خودم چون در میان شعاردهندگان در صحن مسجد بودم، چنین صحنهای را ندیدم. البته آن شب نیروهای گارد با احاطه مسجد، عدهای را در حال خروج، مضروب یا دستگیر کرده بودند.
روز واقعه
ساعت نه صبح روز 19 دی جمعیتی انبوه در منزل مرحوم آیت الله میرزا هاشم آملی تجمع کرده و پس از سخنرانی ایشان با همان تظاهرات آرام به منزل مرحوم علامه طباطبایی رفتند. فضای خانه و کوچههای اطراف پر از جمعیت بود که مأموران، برق آن منطقه را قطع کردند تا معترضین نتوانند برای پخش سخنرانی از بلندگو استفاده کنند. در میان سکوت و کمی تحیر جمعیت، ناگهان مرحوم شهید سید ابوالقاسم موسوی دامغانی از داخل اتاق مرحوم علامه به میان جمعیت آمد و با صدای رسای خود اعلام کرد که چون عوامل شاه خائن برق منطقه را قطع کردهاند و حضرت علامه طباطبایی، به دلیل کهولت سن، نمیتوانند صدای خود را به همة جمعیت برسانند، خلاصة پیام ایشان را بیان میکنم. آنگاه سخنانی در تقبیح کارهای حکومت پهلوی و جسارت به حضرت امام ایراد کرد. جالب آنکه وقتی مرحوم موسوی دامغانی تعبیر «شاه خائن» را به زبان آورد، جمعیت با فریاد هماهنگ سه بار گفتند: صحیح است! این مرحوم چند سال بعد، در چهارم اسفند، در سقوط هواپیمای حامل شهید محلاتی با جمعی از مسؤولان و رزمندگان به شهادت رسید.
پس از آن، تظاهرات آرام به سمت منزل آیت الله وحید خراسانی به راه افتاد و در آنجا نخست، مرحوم حجت الاسلام و المسلمین شیخ هادی مروی و سپس آیت الله وحید سخنرانی کردند. از نکتههای جالب در سخنرانی آیت الله وحید خراسانی این بود که در تکریم و احترام به حضرت امام و تقبیح توهین به وی، این شعر را خواند: مه فشاند نور و سگ عوعو کند و جمعیت باز هم سه بار فریاد زدند: صحیح است! با فرا رسیدن وقت اذان ظهر اعلام شد که ساعت سه عصر در منزل آیت الله نوری همدانی ادامة تجمع و تظاهرات آرام را پی میگیریم. از صبح روز 19 دی جمعیت تظاهرات، بسیار بیشتر از روز قبل شده بود، که ظاهراً عدة زیادی از دانشجویان و اقشار دیگر از شهرهای اراک، کاشان، تهران و شهرهای دیگر برای پیوستن به این اعتراض عمومی به قم آمده بودند.
سرانجام جمعیت انبوهی در عصر 19 دی همه فضای حیاط و کوچه بیگدلی و کوچههای اطراف منزل تا خیابان صفائیه را پر کرده بود. در این تجمع، نخست حجت الاسلام و المسلمین سیدحسین موسوی تبریزی، داماد آیت الله نوری همدانی و از روحانیون مبارز و بسیار فعال، و سپس خود ایشان سخنرانی کردند. پس از آن، سیل جمعیت در خیابان صفائیه به طرف منزل مرحوم آیت الله مشکینی به راه افتادند. یک سر این تظاهرات آرام و بدون شعار به چهارراه بیمارستان نزدیک میشد، ولی سر دیگر آن از انبوهی جمعیت، دیده نمیشد!
آغاز درگیری
در چهارراه بیمارستان، یک طرف شعبه بانک صادرات و در طرف دیگر یک پاسگاه کلانتری قرار داشت. ناگهان حرکت این راهپیمایی بزرگ، متوقف شد! فشار و کثرت جمعیت اجازه نمیداد که من بتوانم جلوی تظاهرات را درست ببینم، فقط توانستم این را ببینم که چوبها و باتومهای پلیس و گارد بلند شده و بر سر و روی جمعیت میکوبند! شنیده بودیم که افراد مجهولی با پرتاب سنگ شیشههای بانک را شکسته و بهانه را برای حمله پلیس فراهم کردند.
با این حمله و سرکوب، جمعیت عظیم تظاهرات به خیابانها و کوچههای اطراف پراکنده شدند. فشار جمعیت و ضربات پلیس صحنههای وحشتناکی ایجاد کرده بود. ما با بخشی از جمعیت، ناخواسته به داخل کوچه آمار رانده شدیم! دفتر حزب رستاخیز، که نماد تکحزبی فرمایشی پهلوی دوم بود، در همین کوچه قرار داشت. با ورود جمعیت، عدهای با پرتاب مکرر سنگ، تابلوی نئون بزرگ حزب را ساقط کردند، که صدای غریبی از افتادن تابلو، مانند صدای انفجار! بلند شد. پلیس ابتدای کوچه را برای رفتن به خیابان صفائیه بسته بود و ما به کوچههای متصل به خیابان بیمارستان فاطمی هر از چندی توجه میکردیم تا اگر پلیس از راه دیگری قصد محاصره جمعیت را داشته باشد، بتوانیم به دیگران خبر دهیم و با رفتن به فرعیهای دیگر، از محاصره خارج شویم. در همین اوضاع، ناگهان صدای شلیک از خیابان صفائیه و چهارراه بیمارستان بلند شد و عدهای فریاد میزدند که تیر هوایی است. واقعاً هم فکر نمیکردیم که در چنین اوضاعی، به سمت مردم شلیک کنند. جمعیت هم ناگزیر سنگها و تکههای موزاییک داخل کوچه را به سمت پلیسهای ابتدای کوچه پرتاب میکردند. پس از حدود نیمساعت جنگ و گریز، ناگهان جمعی فریاد زدند: کشتند، کشتند! به سرعت خود را به محل این فریادها رساندم و پیکر خونین یکی از طلاب را نقش بر زمین دیدم. هنوز خون زیاد و تازهای را که بر موزاییکها ریخته بود، در خاطرم زنده است! سردی هوای دی ماه، خیلی زود خون را لخته کرده بود. جای گلولهای در کنار پیشانی و گوشه راست شکم او پیدا بود. به گمانم وی در دم به شهادت رسیده بود. جمعیتی پیکر او را برداشته و از کوچه جانبی به سمت بیمارستان فاطمی میبردند. من هم به دنبال پیکر شهید، با فریاد و ناله و اشک میرفتم، همه مینالیدند، ساکنان خانههای اطراف، از زن و مرد تا تظاهرکنندگان! از کوچه که به خیابان بیمارستان رسیدیم، پلیس مستقر در چهارراه بیمارستان از پشت سر به سمت ما شلیکهای ممتد میکردند. در کنار اداره برق، مدرسه مرحوم آیت الله میرزا هاشم آملی، که بعدها مدرسه ولیعصر نامیده شد، در حال تجدید بنا بود و یک کامیون آجر در کنار ساختمان ریخته شده بود. با تیراندازی پلیس از پشت سر، جمعیت، ناگزیر شده و تقریباً همة آجرها را به سمت آنان پرتاب کردند! خاطره شنیدنی دیگر در آن صحنه این است که خودم شاهد بودم وقتی شلیک پلیس از پشت سر شروع شده بود جمعیت پراکنده شده و به گوشههای خیابان و کوچهها پناه آورده بودند. در این لحظه بیشتر کسانی که پیکر خونین شهید کوچة آمار را حمل میکردند، هم در گوشهها پناه گرفته بودند، ولی چند نفر علیرغم آنهمه تیراندازی پلیس، همچنان بدن خونین را بر دوش خود داشته و راه خود به سمت بیمارستان فاطمی ادامه دادند. از میان آنان دو نفر را میشناختم؛ یکی مرحوم شهید موسوی دامغانی و دیگری طلبهای شجاع و مبارز حجت الاسلام والمسلمین عبدالحسین فاضلی اهل بهشهر مازندران.
درگیری و تیراندازی تا پاسی از شب هم ادامه داشت. گرچه ما در اطراف خیابان صفائیه و چهارراه بیمارستان بودیم، ولی خیابان و مدرسه حجتیه، خیابان ارم و اطراف حرم مطهر، خیابان چهارمردان و اطراف بازار و حتی خیابان باجک ( که بعدها خیابان 19دی نام گرفت) صحنة درگیری بودند. طلبهای در کنار یکی از پنجرههای مدرسه حجتیه به سمت خیابان حجتیه ایستاده بود که شلیک پلیس از خیابان به گردن او اصابت کرده به شهادت رسید. روز بعد خودم به داخل مدرسه حجتیه رفته و جای گلوله را بر دیوار مقابل پنجره و خون ریخته شده در مسیر حمل پیکر شهید را تا حسینیة مرحوم آیت الله نجفی مرعشی دیده بودم. اینجانب اطلاع دقیق از شمار شهدای آن روز ندارم؛ لابد اطلاعات و آمار آنان در بنیاد شهید ثبت شدهاست. اما سه تن از شهدا را با نام میشناختم؛ یکی مرحوم شهید شریفی، که در کوچة آمار به شهادت رسیده و خودم پیکر خونین و جای گلولهها را دیده بودم، دیگری مرحوم شهید ناصری، طلبهای بسیار متخلق، اهل بابل، که با هم سابقة رفاقتی داشتیم، و دیگری مرحوم شهید انصاری، طلبهای همدانی. اما شمار شهدا و مجروحان بیشتر از اینها بوده. رفت و آمد در خیابانها، بهویژه چهارراه بیمارستان و اطراف حرم مطهر و ابتدای چهارمردان و... تا چند روز عادی نبود؛ حضور نیروهای انبوه پلیس با سلاح و تجهیزات مختلف و دستگیریها ادامه داشت.
زنجیرة اعتراضها
اکنون بیش از چهل سال از واقعة 19 دی سال 1356 قم میگذرد. در چهلم شهدای قم، تبریز و در چهلم تبریز، یزد، و در چهلم یزد، تهران و اصفهان و شهرهای دیگر و بار دیگر قم بپاخاسته و تداوم «اربعین»ها موج گستردهای شده که در 22 بهمن 1357 حکومت پهلوی و 2500 ساله شاهنشاهی را در ایران پایان بخشیدند. من در این فکرم که حکومت پهلوی دوم در خیال آن بوده که با یک سرکوب شدید، اعتراض مردم را ساکت و بقای خود را تضمین کند! اما تجربة مکرر نشان داده که «سرکوب»، نه تنها ضامن بقای حکومتها نیست، بلکه بغضهای فروخورده و خشم انباشتة عمومی را افزایش میدهد و تنفر از حکومت را گستردهتر میکند، ولی حاکمان مستبد و حکومتهای بریده از مردم کمتر از این حوادث عبرت میگیرند!
.
انتهای پیام /*