یک وقتی خانمی ایتالیایی نامه ای به امام نوشته بود که همراه آن گردنبندی طلا ارسال کرده بود. به امام عرض کرده بود من عیسی مسیح (ع) را در وجود شما متجلی دیدم و شما را واقعاً روح خدا یافتم. و اگر چه شما را ندیده ام ولی احساس میکنم که در زمان حضرت مسیح زندگی میکنم. و حیات مسیحی از طریق شما در وجود من دمیده شده است و ادامه داده بود که من به دلیل علاقه ای که به حضرت مسیح(ع) و به شما به عنوان تجسم حضرت مسیح(ع) در این عصر دارم گرانبهاترین و نفیس ترین یادگار ازدواجم را به شما هدیه میکنم تا در هر راهی که صلاح میدانید مصرف کنید. وقتی ما مضمون نامه را همراه گردنبند خدمت امام بردیم، گردنبند را گرفتند و کنار دستشان در جعبه ای که قلمدان ایشان بود گذاشتند. فردای آن روز بچة مفقودالاثری را برای ملاقات آورده بودند. چون تنها توی حیاط ایستاده بود، احساس غربت کرده بود و صدای گریه اش بلند شد. امام فرمودند دیدید که یک بچه ای دارد گریه میکند چرا این بچه اینجاست؟ چرا گریه میکند؟ قضیه عرض شد. فرمودند: همین الان بیاوریدش داخل. کارها را نیمه تمام رها کرده بچه را آوردیم. آثار ناراحتی در چهرة امام از دیدن این دختر بچه کاملاً مشهود بود، لذا بچه را داخل اتاق آوردیم، آقا دو دستشان را دراز کرده او را در آغوش گرفته و به سینه شان چسبانیدند. و بعد روی زانوی خود نشانیدند و صورت خودشان را به صورت او چسباندند و با او شروع به صحبت کردند. به نحوی که ما که یک متر بیشتر با امام فاصله نداشتیم نمیتوانستیم بفهمیم به او چه میگویند. لحظه ای نگذشت که دیدیم آن بچه در آغوش امام متبسم شد و لحظه ای بعد در حالی که امام آن گردنبند را به گردن او گذاشته بودند در کمال خوشحالی اطاق امام را ترک کرد.
حجتالاسلام والمسلمین رحیمیان؛ برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج 1، ص 204
انتهای پیام /*