مسجد روستای کاج و محمدآباد

کد : 3148 | تاریخ : 23 اردیبهشت 1398

مسجد روستای کاج و محمدآباد

حضرت امام هرگز دنبال ساخت‌وساز ابنیه و مساجد و تکایا نبودند و معتقد بودند عمران مسجد که خداوند امر به آن کرده است با پرورش دادن مصلّی و نمازگزار صورت می‌گیرد نه با ساختن مصلّی و لذا تمام همت خود را در راه هدایت مردم و ساختن جامعه‌ای الهی به کار بردند. در خاطرات اصحاب امام ثبت است که ایشان به کسی اجازه استفاده از وجوهات برای ساخت مسجد و امثالهم را نمی‌دادند و می‌فرمودند: داشتن مسجد از نیازهای عمومی مردم است و خود مردم باید مسجد بسازند نه این که از وجوهات شرعیه برای ساخت آن مصرف شود. به همین جهت کمتر در مراسم کلنگ‌زنی یا افتتاح ابنیه شرکت می‌کردند. ولی یک مسجد حالت استثنا به خود گرفته و حضرت امام برای کلنگ‌زنی آن تشریف بردند. برای توضیح مطلب بهتر است تفصیل جریان را از زبان آیت‌الله محمد مومن که خود شاهد قضیه بوده‌اند بنویسیم:

«در یکی از روستاهای نزدیک قم، یکی از دوستان من که خود از شاگردان حضرت امام نیز بود، به امر تبلیغ دینی مشغول بود و از این رو مدام به آنجا می‌رفت. مردم این روستا به یک مسجد احتیاج داشتند و هنگامی که بحث ساختن مسجد در میان مردم روستا در گرفت، دو نفر از مالکان آنجا که از نظر مالی توانایی انجام آن را داشتند، داوطلب شدند. این دو نفر که خود به دلیل خصوصیاتی که از حضرت امام شنیده بودند، از مقلدان ایشان بودند، شرط خاصی را گذاشته بودند. آنها گفته بودند: «در صورتی ما این مبلغ را می‌پردازیم که حضرت امام بیایند و کلنگ مسجد را بزنند.

دوست روحانی من، مطلب را به وسیله داماد محترم امام، مرحوم آقای اشراقی، رضوان‌الله علیه، خدمت ایشان عرض کرد. حضرت امام فرمودند: «من که اهل این کارها نیستم.» اما واقعیت این بود که در آن روستا به وجود مسجد احتیاج بود و برای ساختن آن هم هیچ راهی غیر از کمک گرفتن از همان دو نفر مالک وجود نداشت. از این رو دوست بزرگوارم دوباره با آقای اشراقی صحبت کرد که بالاخره چه باید کرد و تکلیف چیست؟

آقای اشراقی به او گفت: «آنچه را که امام در مقابل آن خاضع است، وظیفه الهی است. اگر مسأله برای ایشان توضیح داده شود و احساس بفرمایند که وظیفه‌شان است و باید بروند، حتما می‌روند.»

به این ترتیب نزد امام رفتند و جریان روستا و احتیاج آن به مسجد و اعلام کمک مشروط آن دو مالک را به طور مفصل برای ایشان بازگو کردند. و بالاخره امام آماده رفتن شدند.

برای رفتن دو ماشین سواری تدارک دیده شد. در این سفر، من هم همراه حضرت امام بودم و مقصد، روستایی در جاده تهران به اسم کاج و محمدآباد بود. در این روستا مسجد قدیمی محقری بود که قرار بود در کنار آن زمینی در نظر گرفته و به زمین مسجد افزوده شود و به این ترتیب، مسجد بزرگی ساخته شود.

امام پس از ورود به روستا به همان مسجد قدیمی تشریف بردند و کلنگ مسجد را هم همان جا زدند. هنگامی که برای زدن کلنگ مسجد از میان جلسه‌ای که تشکیل شده بود، برخاستند تا بروند، به طرف جوانی که در کنار من نشسته بود، آمدند. اندکی مکث کردند و آهسته چیزی به او گفتند. الآن به یاد ندارم که خودم صحبت امام را شنیدم یا بعد، از آن جوان پرسیدم. در هر صورت امام به آن جوان فرمودند:

«این انگشتری که دستت است، اگر انگشتر طلاست، بیرون بیاور.»

انتهای پیام /*